معنی انعام شاگرد مغازه

حل جدول

انعام شاگرد مغازه

شاگرد انگی

شاگردانگی


شاگرد مغازه

میلاو

شاگردانگی، میلاو

پادو، میلاو

پادو

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

مغازه

مغازه. [م َزَ / زِ](اِ) مأخوذ از ترکی، دکان بزرگ و ترکان این لفظ را از مگازن فرانسه گرفته و فرنگان از مخزن تازی اخذ کرده اند.(ناظم الاطباء). مأخوذ از ماگازن فرانسه و اصل ماگازن مخزن عربی است. دکان.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کلمه ای است مأخوذ از «مخزن » عربی(جای ذخیره) و آن به جائی اطلاق شود که اشیاء و کالاها همچون مواد غذائی و خواربار و جز اینها را در آن بطور منظم جای دهند فروش را مانند مغازه ٔ گندم فروشی، مغازه ٔ پارچه فروشی، مغازه ٔ خواربار و لبنیات فروشی، مغازه ٔ آجیل و شیرینی فروشی.(از لاروس). در تداول فارسی امروز این کلمه معادل دکان به کار می رود. و رجوع به دکان معنی اول شود.


انعام

انعام. [اَ] (ع اِ) ج ِ نَعَم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). چهارپایان. (غیاث اللغات). فارسیان بجای مفرد استعمال کنند. (آنندراج):
در جهان ِ مرده شان آرام نیست
کاین علف جز لایق انعام نیست.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر 5 ص 228).
گر عاقل و هشیاری وز دل خبری داری
تا آدمیت خوانند ورنه کم از انعامی.
سعدی.
نیست انعام خدا روزی انعامی چند
نشود خاصه ٔ حق ماحضر عامی چند.
طاهرنصیرآبادی (از آنندراج).
و رجوع به نعم شود.

انعام. [اَ] (اِخ) نام ششمین سوره ٔ قرآن مجید. مکی، دارای صدوشصت وپنج آیه.

انعام. [اِ] (ع مص) نعمت دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (ترجمان القرآن جرجانی) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد)، یقال: انعم اﷲ علیه و انعم بها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || افزودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). زیاده کردن. (آنندراج)، یقال: انعم ان یحسن، ای زاد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || زیاده شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج)، || برهنه پا آمدن نزد کسی. || نعم گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). در کسی نعم کردن. (تاج المصادر بیهقی). کسی را نعم گفتن. کسی را بلی گفتن. (یادداشت مؤلف). || مبالغه نمودن در کاری. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دقت نظر کردن در کاری و مبالغه کردن در آن. (از اقرب الموارد). امعان. انعام نظر. امعان نظر. (یادداشت مؤلف). و اعلم یا اخی بانک ان انعمت النظر فیما وضعنا و تأملت.علمت ان... (رسائل اخوان الصفا). || چشم روشن گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی): انعم اﷲ بک عیناً؛ خنک گرداند خدای چشم محبوب ترا بتو و یا چشم ترابه محبوب تو. || انعم اﷲ صباحک، فراخ و خوش گرداند خدای بامداد ترا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || وزیدن باد از جانب جنوب. (آنندراج). || به آرام و آسودگی داشتن، چنانکه جایی کسی را. (یادداشت مؤلف). منزل ینعمهم، یعنی منزلی است که فرودآیندگان را به آرام وآسودگی دارد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). منزلی کثیرالخیر و موافق است. (از اقرب الموارد). || (اِمص) داد و دهش و عطا و بخشش. (آنندراج). بخشش و باسگونه و بیلاک و داشن و نوش و داد و دهش و احسان و عطیه و نعمت و عطا و نوارهان و هدیه و نوعاً انعام، بخشش نقدی را گویند که از جانب شخص بزرگ به کوچک داده می شود. (ناظم الاطباء). فیض. فضل. نوال. نوله. موهبت. هبه. هدیه. داد. داده. نیکی. خوبی:
هرکه از خدمتکاران خدمتی شایسته بواجب کردی در حال او را نواخت و انعام فرمودندی برقدر خدمت. (نوروزنامه).
هست بیحد و نهایت با تو انعام خدای
تا جهان باشد تو بادی شاکر انعام او.
امیر معزی (از آنندراج).
هر روز... درجت وی (گاو) در احسان و انعام منیف تر می شد. (کلیله و دمنه). شیر فرمود که اینجا مقام کن تا از... انعام ما نصیب تمام یابی. (کلیله و دمنه).
چون خجلیم از سخن خام خویش
هم تو بیامرز به انعام خویش.
نظامی.
گزارم فام طبع خود به اندک مدح صدر تو
که از انعام اسلاف تو اندر فام بسیارم.
سوزنی.
گرچه انعام او مرا شکراست
شکر او را ز من شکایتهاست.
خاقانی.
دانگی از خود بازگیرم بهر قوت
پس دهم دیناری از انعام خویش.
خاقانی.
نماند کس که ز انعام تو به روی زمین
نیافت بیت المال و نساخت باب الطاق.
خاقانی.
منعما شکرهای انعامت
بزبان قلم نیاید راست
دوش در انتظار وعده ٔ تو
بس که بنشسته ام دلم برخاست
هر کرا لقمه در گلو گیرد
شربتی آبش از تو باید خواست.
کمال اسماعیل.
کریما برزق تو پرورده ایم
به انعام ولطف تو خو کرده ایم.
سعدی (بوستان).
ذکر انعام در افواه عوام افکنده.
(گلستان).
زانعام و فضل خود نه معطل گذاشتت.
سعدی (گلستان).
وگر طلب کند انعامی از شما حافظ
حوالتش به لب یار دلنواز کنید.
حافظ.
|| در تداول امروز، پولی یا مالی که در ازای خدمتی به کسی بخشند و عامه اَنعام تلفظ کنند. و رجوع به انعام دادن شود.


شاگرد

شاگرد. [گ ِ] (اِ) آموزنده ٔ علم یا هنر نزد کسی. (فرهنگ نظام). کسی که در نزد معلم و استاد تحصیل علم و کمال یا صنعت کند و کسی که در مدرسه به تحصیل بپردازد. تلمیذ و محصل و متعلم. (ناظم الاطباء). تلمیذ. (آنندراج). کسی که در نزد معلم و استاد کسب علم و هنر کند. کسی که در مدرسه تحصیل نماید. (حاشیه ٔ برهان چ معین). مؤلف فرهنگ نظام ذیل کلمه ٔ شاگرد نویسد: در عصر تیموری هندوستان مسلمانان هند که زبان آنها فارسی بود لفظ شاگرد را مخفف «شاه گرد« »گرد شاه » فهمیده به یک دسته از نوکرهای خصوصی اطراف شاه شاگردپیشه میگفتند. و تاکنون در سلطنت دکن همانها را شاگردپیشه میگویند. اگر قیاس مذکور صحیح باشد در معنی تلمیذ و آموزنده ٔ فن مجاز خواهد بود که معلم تشبیه بشاه شده و شاگردان اشخاص دور شاه، لیکن تصور مذکور درست نیست مرکب از: شاس. بمعنی حکومت و تربیت و گِرد محرف کرت َ اسم مفعول بمعنی کرده شده که مجموع تربیت کرده شده است و لفظ گِرد محرف کرده (اسم مفعول) در فارسی متعدد هست مثل داراب گرد (نام شهر) بمعنی کرده ٔ داراب (ساخته ٔ داراب) و یزدگرد بمعنی کرده ایزد (ساخته ایزد). (فرهنگ نظام). شاگرد مقابل استاد و معلم:
بحیله ساختن استادبخردان زمین
بحرب کردن شاگرد پادشاه زمان.
فرخی.
فضل و کرم کرد تست، جود و سخا ورد تست
دولت شاگرد تست، جوهر عقل اوستاد.
منوچهری.
بویوسف یعقوب انصاری قاضی قضات هارون الرشید و شاگرد امام ابوحنیفه... از امامان. اهل اختیار بود. (تاریخ بیهقی).
هر که شاگرد روز و شب نبود
جز تهی دست و بی ادب نبود.
سنایی.
جرم ز شاگرد و پس عتاب بر استاد
اینت به استاد اصدقای صفاهان.
خاقانی.
خِرّیج، شاگرد فراراه افکنده و برساخته شده. (منتهی الارب). || کارآموز در خدمت دبیران دیوان رسالت. وردست و منشی ومحرر و دبیران زیردست در دیوان رسائل. دست پرورده ٔ دبیران. پرورده. کار آموخته ٔ دیوان ترسل: گفت [خواجه احمد حسن] فردا بدیوان باید آمد و بشغل کتابت مشغول شد و شاگردان و محرران بیاورید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 152). بوسهل آمد و پیغام امیر آورد که... خواجه باید که در این کار تن دردهد که حشمت تو باید شاگردان و یاران هستند همگان بر مثال تو کار کنند. (تاریخ بیهقی). در خلوت که با وزیر داشت بوسهل را گفتی: بوالفضل شاگرد تو نیست او دبیر پدرم بوده است و معتمد وی را نیکودار اگر شکایتی کنی همداستان نباشم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 614). || کارمند دون پایه. کارمند وردست: پس از این هیچکس را تمکین آن نباشد که در پیش ما خارج حدخویش سخن گوید چه فرمان ما راست و از ما گذشته خواجه ٔ فاضل را و دیگران بندگان مااند و شاگردان وی. (از مواضعه ٔ احمدبن حسن میمندی از مجمل فصیحی خوافی). || زیردست. دست پرورد. ریزه خوار خوان. مطیع و در مرتبه ٔنازلتر از او قرار داشتن:
دست او هست ابر و دریا دل
ابر شاگرد و نایبش دریاست.
فرخی.
|| نوچه. نوآموز. پرورده. مربی. دست پرورد. برپی استاد رونده:
نخجیروالان این ملک را
شاگرد باشد فزون ز بهرام.
فرخی.
دعوی کنند گرچه براهیم زاده ایم
چون ژرف بنگری همه شاگرد آزرند.
ناصرخسرو.
کاهلی شاگرد بدبختی است. (قابوسنامه).
شاگرد خادمان در اوست روزگار
کاستاد بحر دست جواهرفشان اوست.
خاقانی.
بهمه حال رعیت چون راعی نباشد و مطیع چون مطاع و شاگرد چون خواجه و مقتدی چون مقتدا. (نقض الفضایح ص 135).
- امثال:
شاگرد رفته رفته به استاد میرسد. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 1006).
|| مرید. پیرو. مقابل مرشد. (ناظم الاطباء): در خدمت شیخ ابوالوفا مهدی معروف به بغدادی با جمعی اصحاب و شاگردان. (از ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 111). || کنایه از حواریون و تابعان حضرت عیسی (ع). (از قاموس کتاب مقدس). || دستیار. که در خدمت استاد صنعتگر ایستد. که زیر دست استاد صنعتگر کار کند و کار آموزد:
یکی نامور بود بوراب نام
پسندیده آهنگری شاد کام
ورا یار و شاگرد بد سی و پنج
ز پتک وز آهن رسیده برنج.
فردوسی.
ورازرگر آمد ز روم و ز چین
ز مکران و بغداد و ایران زمین
هزار و صد وبیست استاد بود
ز کردار این تختشان یاد بود
و با هر یکی مردشاگرد سی
ز رومی و بغدادی و پارسی.
فردوسی.
آن کند در دو ماه بنا گرد
که نبیندبسالها شاگرد
باز شاگرد آن چشد ز سرور
که نیابد به سالها مزدور.
سنایی.
بسان پاچه ٔ گاوی که از موی
برون آرد ورا شاگرد رواس.
سوزنی.
ترا تا پیش تر گویم که بشتاب
شوی پس تر چو شاگرد رسن تاب.
نظامی.
- امثال:
برای آموختن نجاری چهار سال شاگرد نجار بودم.
ترکیب ها:
- شاگرد آهنگر. شاگرد ارسی دوز. شاگرد بنا. شاگرد خراط. شاگرد خیاط. شاگرد رزاز. شاگرد سراج. شاگرد عِلاقه بند. شاگرد کفشدوز. شاگرد لحافدوز. شاگرد مسکر. شاگرد نجار.
|| خادم. خدمتگار. غلام. (از بهار عجم) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). در اصل بمعنی خادم است و بمعنی تلمیذ مجازاًشهرت یافته و ظاهراً لفظ شاگرد در اصل شاه گرد بود زیرا که خادمان گرداگرد شاه و مخدوم خود استاده شده مترصد در فرمان و خدمت باشند. بهمین جهت خدمتکاران رابعربی حواشی گویند. (از غیاث اللغات). خدمتگزاران خاص شاه. (فرهنگ نظام). کهتر. بنده. خدمتگر. آنکه در خدمت بزرگی باشد:
ندانی که آرش ورا [منوچهر را] بنده بود
بفرمان و رایش سرافکنده بود
دگر همچو کیخسرو کینه جوی
که چون رستمی بود شاگرد اوی
هم آیین شاهانش نگذاشتی
یکی چشم بر تخت نگماشتی.
فردوسی.
بدره بر بدره فروریخته باشند هنوز
که همی گویند ای شاگرد آن بدره بیار.
فرخی.
تو را نه چرخ و هفت اختر غلام است
تو شاگرد تنی حیفی تمام است.
ناصرخسرو.
شاگرد اهل علم شوی به زانک
اکنون رهی و چاکر خاتونی.
ناصرخسرو.
باغ در باغ گرد بر گردش
خلد مولا و روضه شاگردش.
نظامی.
من فتاده بدست شاگردان
بسفر پای بند و سرگردان.
سعدی.
زرش دیدم و زرع و شاگرد و رخت
ولی بی مروت چو بی بر درخت.
سعدی.
و رجوع به شاگردپیشه شود.
|| خادم و غلام و پادو حجره ٔ تاجر و بازرگان. آنکه در خدمت بازرگان و تاجر باشد بمزد. کسی که در خدمت و زیردست تاجری بمزد کار کند و دستیار مرد باشد:
همی گفت پرمایه بازارگان
به شاگرد کای مرد ناکاردان.
فردوسی.
بفرمود خسرو بسالار بار
که بازارگان را کند خواستار
بیاورد شاگرد با او بهم
یکی شاد از ایشان و دیگر دژم.
فردوسی.
چنین گفت شاگرد کاین یک تنست
چنان دان که مرغ از شمار منست.
فردوسی.
خلعتهای خلیفه را بر استران در صندوقها بار کردند وشاگردان خزینه بر سر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). شاگرد بیاع از پس بازرگان برفت و گفت ای خواجه، شاگردانه بده. (قابوسنامه ص 180). پدر گفت ای پسر منافع سفر... بسیار است ولیکن مسلم پنج طایفه راست. نخستین بازرگانی که... کنیزکان دارد دلاویز و شاگردان چابک. (گلستان). || صندوقدار. خزانه دار. موکل دخل و خرج: پیش از آنکه عامل وصل خراج اصل بدیوان گزاردی شاگرد حق حسابی و رسم عتابی درخواست. (سندبادنامه ص 105). امر فرمود تاقها رمه و شاگردان در بغداد هرچه بدان احتیاج حراست داشت... با خود روانه گردانید. (محاسن اصفهان). || محرر دفتر تجارت و دفتر صراف و جز آن. (ناظم الاطباء). || مهتر چارپایان. (ناظم الاطباء).

شاگرد. [گ ِ] (اِخ) نام محلی است در ساحل شرقی ایران بخلیج فارس گویا نزدیک سرباز و قصر قند. (یادداشت مؤلف).

فرهنگ عمید

شاگرد

کسی که نزد دیگری علم یا هنر می‌آموزد،
پسری که در دکانی خدمت می‌کند،
وردست، کمک (در ترکیب با کلمۀ دیگر): شاگرد شوفر، شاگرد بنا،


انعام

ششمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۱۶۵ آیه،
[قدیمی] = نَعَم۲

نعمت دادن، بخشیدن چیزی به کسی از راه نیکوکاری،
بخشش شخص بزرگ به کوچک‌تر از خود،

فرهنگ معین

مغازه

(مَ زِ) [فر.] (اِ.) دکان، انبار.

فارسی به عربی

انعام

جائزه، راس، علاوه، منحه، وفره

معادل ابجد

انعام شاگرد مغازه

1740

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری